19...FINISH

WELCOME TO 20

 

 

 یه سال دیگه از عمرم گذشت...و بلاخره من 20 سالم شد

بلاخره به اون سنی رسیدم که از 11 سالگی منتظرش بودم...زهرای 11ساله بفرما...بلاخره 20 سالت شد...همونی شدی که میخواستی؟همون زهرای سابقی؟همون فکرا؟چیا دیدی؟چیا تجربه کردی؟چیا فهمیدی؟خوب بود یا بد؟

راستش اونموقع اصلا فکر هچین چیزایی رو نمی کردم...نه که خیلی زندگی اروم وبی دغدغه ای تصور میکردم ولی نمیدونستم قراره همچین فکرایی کنم همچین چیزایی رو ببینم...چیزای خیلییی عجیبیم تجربه نکردم ولی چیزای زیادی به نسبت خودم فهمیدم

سرنوشت زهرا...سرنوشت خیلیییی عجیبه...خیلی لذت بخشه...به قول بابا گر ببند خدا دری به رحمت گشاید دره دیگری...من تو این یه سال قشنگگگگ سرنوشتو درک کردم

فهمیدم من خاص ترین دختر معمولی دنیام....من با هرچیز کوچیکو بزرگی کلی شاد میشم..ین چیزه بدی نیست...خجالت کشیدنی نیست..اتفاقا این خوبه...چرا باید به خودم انقد سخت بگیرم؟وقتی خوشحالم یعنی خوشحالم...تمام لازم نیست به کسی دلیلشو توضیح بدم..دنیا به اندازه کافی سخت هست

من خیلی خیال پردازم...من خیلی پرحرفم...من ذوق میکنم پرحرف ترین میشم واین اصلا خجالت اور نیست...من خیلییی شیطونم خیلی شلوغم خیلی کل کل میکنم ..خیلی خیلی احساسیم.. عاشق بچه هام عاشق لواشکو عاشق چیزای عجیب غزیبم....و هیچچ کدوم از اینا بد نیست...هیچ کدوم از اینا شرم اور نیست..هیچ کدوم از اینا خجالت اور نیست

برای اینکه بقیه دوسم داشته باشن لازم نیست خودمو تغییر بدم..اتفاقا بعضیا از همینا خوششون میاد...همین اخلااقم برای بعضیا جذابه و برای بعضیا رومخ...میگم که..من خاص ترین و عادی ترین دختر جهانم

امسال فهمیدم نباید به یه عده الکی محبت کنم...به هرکی مثل خودش...و خب این وسط خیلی با خودم کلنجار رفتم کینه نگیرم کینه ای نباشم...جواب کار زشتشونو با کار خوبم بدم ولی نه اینکه فکر کنن نفهمیدم فکر نکنن ابله ام...میدونین من تو زندگیم خیلی به اینکه بدی رو با خوبی جواب بده معتقدم

یاد گرفتم...

اینکه قدردان باشم...قدردان تک تک لحظه های زندگیم..قدردان ادم های مهم زندگیم..ادم هایی که بخاطرم لبخند میزنن..با عشق به چشام نگاه می کنند وبخاطرم غمگین میشن...ادم هایی که اون روز کنارم بودن..سعی کردن منو بخندونن...ادم هایی که وقتی از در میومدم تو بهم نگا کردند غممو دیدند ولی لبخند زدن...حتی اونایی که فکرشم نمیکردم...باهام حرف زدن بهم پیام دادن...بهم دلداری دادن..منیکه از حرفای کلیشه ای از دلداری های ساده بدم میومد با همونا اروم شدم...با همونا حس میکردم دنیا تو دستامه...19 سالگی تو هرروزش به من ادم های ارزشمنده زندگیمو نشون داد...وقتی شبا سرمو رو بالشتم میزاشتم میگفتم زهرا...دیدی چیکار کرد؟دیدی بهت لبخند زد...این بخاطر تو بود ها...وقتی از ته دل میخندیدم...وقتی اون برق محبتو تو چشای تک تکشون میدیدم...وقتی خسته میشدم وخستگی از حرفام میفهمیدن و میگفتن زهرا خوبی؟...و فقط میتونستم نگا کنم...بعضیاشونو دیر دیدم..دیر فهمیدم چقد برام ارزشمندن

و هرلحظه هرثانیه هر شب از خدا بخاطرشون بخاطر تک تکشون تشکر کردم...همیشه

19 سالگی سال ادم های زندگیم بود...سال به دست اووردن ها دوست داشتن در عینه از دست دادن خیلی چیزا

کم کم دارم مزه بزرگ شدنو میچشم..دارم میفهمم بزرگ شدن چجوریه...وقتی دهم میخوندم ورفتم سرکلاس یه لحظه ترسیدم که منم 4 سال دیگه 20 سالمه؟ والان جدی جدی 20 سالمه

ترس؟ندارم حقیقتا...خیلیم خوشحالم...فک کنم به چندنفرتون گفتم که من جز اون ادماییم که خیلی دوست دارم پیرشدنم تجربه کنم..از پیرشدن متنفر نیستم وترسی ندارم...همیشه تلاش میکنم وقتی پیر شدم مثل خیلیا که دیدم نشینم یه گوشه اخم وتخم کنم بگم من پیرم بنم درد میکنه ولم کنید یا فقط نصیحت کنم...میخوام یه مامان بزرگ خیلی سرزنده ای باشم...این حتی شامل بزرگسالیمم میشه...پریشب راستش ترسیدم..گفتم نکنه ای فشارای جامعه کاری کنه منم تبدیل بشم به یه ربات زنده مثل بیشتر ادما...نکنه منم فقط زندگیمو خلاصه کنم تو پول بیار ذخیره کن کم خرج کن اینو بخر اونوبفروش...نکنه نرم ایارن گردی؟نکنه کتاب کم بخرم؟نکنه گربه نخرم؟نکنه ساز نزنم؟ نکنه منمبه بهونه پادرد همیشه بشینم تو خونه؟

نمیدونم...مطمعنم نیستم چه اتفاقایی قراره برام بیوفته ولی نمیخوام این اتفاق بیوفته و میخوام باهاش بجنگم...از همین الان

من دهه دومو زندگیمو تموم کردم...از تموم زهرای قبلیم ممنونم که این زهرا رو ساختن...الان دیگه دارم وارد دهه سوم زندگیم میشم...دهه دوم زندگیمم مثل اولیش زیبا بود عزیز بود پراز تجربه بود...پر از سختی درد خوشحالی لبخند خنده تجربه بیشتر خوددرگیری ها فکرک ردن های بی وقفه درمورد خودم اطرافم....ولی دیگه میخوام بهشون سروسامون بدم..الکی که نیست دیگه وقتشه تکون بخورم دیگه وقتشه تمومش کنم

نمی خاوم ساده انگارانه حرف بزنم..میدونم میدونم زندگی خیلییی سخته..مخصوصا با این وضع میدونم قراره کلی سختی بکشم...میدونم دنیا خیلی کثیف تر از این حرفا شده...ولی به قول هیونجین:

🍀دلایل بی شماری برای گرم بودن در این دنیا وجود داره
اما فقط بخاطر دلایلی نیستند
اگه سعی کنید برای جلوگیری از یه دنیای سرد دلیلی گرم پیدا کنین
پس یه روز بدنمون پر از گرما میشه واون سرما رو فراموش میکنیم🍀

پس

زهرا جونم..نظرت چیه امسال با برنامه تر کار کنیم؟

 

پ.ن:اول اینکه سلام بچه هااااا...خوبید؟خوشید؟روبه راهید؟دلم خیلی براتون برای اینجا حال وهواش تنگ شده بود...ببخشید یهویی ناپدید شدم ونگفتم وخبر نگرفتم...خب یجوری شد که نباید میشد ولی شد ودیگه حالا اینجوری شد که من اینجوری بعد مدتها بیام

ولی خب متاسفانه فعلا بازهم حالا حالا نمیتونم بیام ویه امروز اومدم سربزنم وباز محو شم...ببخشید خلاصه مرسی که اون وسط مسطا از منم یاد کردید و فراموشم نکردیدد

پ.ن2:هیونجینخیلی خوبه میدونستید دیگه نه؟مخصوصا این پیامای بابلش...یعنی همیشه خدا خدا میکنم هیون بیکار شه بیاد اینشکلی باهامون حرف بزنه...اون شبیم که این حرفارو زد اصلا خیلیییی خخوب بود...یادمه خودمم خیلی دراین مورد فکر میکردم..درمورد گلا معنیاشون بعد اون شب خیلی اعصابم خورد بود که یهو پیاماشو دیدمو...انگار حرفای تو مغزمو یکی دیگه بهم گفت..و خیلییی حس خوبی بود خالی شدم اصلا

خب بلاخره هردومونم infp تشریف داریم😁😎

پ.ن3:میدونم یمدونم اینجا حسابیی خورده بهم قاطی پاتی شده...خواهشا فعلا تا تابستون به اینجا سرنزنید...البته سرمیزنید بزنیدا خونه خودتونه ولی این وضعشو نادیده بگیرید تا برگردم حسابببی بهش برسم..تشکررر